گاهی از انسان بودنــــــــم شرم میکنم ...
گاهی می خواهم انســــــــــان نباشم
گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم ...
اما دلــــــــــی را دفن نکنم ... !
گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم
اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذا
ت است نه از روی هوس ... !
خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم
با چشمهـــــــــای کور ، اما خوابی را پرپر نکنم ... !
کلاغی باشم که قار قار کنم
پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم ... !

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, | 2 بعد از ظهر | نویسنده : EhsAn |

http://www.nightfa.com/uploads/1328181972.jpg

 

 

 

وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله

 

مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه. زبکا - 8 ساله

 

عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله

 

عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله

 

 

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, | 9 بعد از ظهر | نویسنده : EhsAn |

بازيچه دست يار بودن

 

 عشق است


در پنجه غم شکار بودن

 

عشق است


در محکمه اي که يار قاضي باشد


محکوم طناب دار بودن

عشق است



برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, | 1 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |


 


 دخترک عاشق بارون بود ... انگار بارون تجلی ار احساس درون او بود که شهر بی ستاره


را می شست ...


سلام بارون ! چه قدر منو تو شبیه همیم ! چه قدر دلم برات تنگ شده بود تو بوی خدا رو میدی ...


آدم های خاکستری زیر بارون خیس می شدند او با خودش فکر می کرد که بارون داره آدم ها رو زیر بارش


شدیدش غسل می ده ...


زمین پاک شد ! آسمون پاک شد ! گناه های آدم ها هم داره پاک میشه ....


مثل همیشه موقع بارش بارون شروع کرد به دعا کردن : خدا مگه نگفتی موقع بارش بارون وقت دعاست مگه نگفتی


 دعا مستجابه ! مگه نگفتی شما منو صدا کنید من جواب میدم ... منم اینجا از توی این شهر شلوغ زیر این آسمون


 که داره می باره از بین آدم های خاکستری دارم با تو درد دل می کنم ، نگاهی به آدم های اطرافش کرد انگار


می خواست با زبون بی زبونی یه چیزی به خدا بگه...


خدا اگه تو ناامیدم کنی کجا برم ای تنها امیدم .....................................................................................


..............................................................................................................................................


خدایا چه قدر تو مهربونی ، رحمت می بارونی ، انگار داشت نفس می کشید ، حالا دیگه اشک هاش  با بارون یکی شده بود


دستاشو باز کرد با شیطنت نگاهی به آسمون


 کرد : خدایا دوست دارم ! 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, | 1 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, | 1 قبل از ظهر | نویسنده : EhsAn |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وشوو