«یک روز سر سریال بودیم.
هوا هم خیلی سرد بود.
از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.
گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می خوری؟!
گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم: آره.
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سرراه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.
من فقط دوستش داشتم....
پشت چراغ قرمز پسرکی با چشمان ی معصوم و دستانی کوچک گفت چسب زخم نمی خواهید؟ پنج تا صد تومن آهی کشیدم و با خودم گفتم تمام چسب زخم هایت راهم بخرم نه زخم های من خوب می شود نه زخم های تو
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادرپرداخت شد(رفت)
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: tak bod
برچسبها: